ياددارم يك غروب سردسرد
مي گذشت ار كوچه دورگرد
دورگردم كهنه قالي ميخرم
دست دوم جنس عالي ميخرم
كاسه وظرف سفالي ميخرم
اشك درچشمان باباحلقه بست
عاقبت آهي زدوبغضش شكست
اول سال است ونان درسفره نيست
اي خدا شكرت ولي اين زندگيست؟
بوي نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقامادرم هم روزه بود